به نام خدایی که حکیم ترین حکیمان است. 

دوستان عزیزم سلاااااام. امیدوارم که دنیاتون پر از سلامتی و عشق باشه. 

یه داستانی میخوام براتون بگم از خیر ها و شر های دنیا که استاد رشته دوست داشتنیم برامون تعریف کردند. من از ایشون ممنون که خاطره خوبی ساختن برای ما❣️

یه روز شر و خیر باهم همسفر میشن و میرن صحرا. در بین راه آب خیر تموم میشه و از شر در خواست آب میکنه. شر میگه در ازای آب بهم چی میدی؟ خیر میگه دو تا مروارید گران بها دارم بیا اینا مال تو. شر فکر میکنه و میگه عه زرنگی میخوای بعد که رسیدیم شهر بگی این مرواریدا مال منه؟ و میگه نه. دوباره به راه ادامه میدن. خیر داستان ما می بینه وای نه اصلا نمیشه تحمل کرد دوباره به شر درخواست آب میده. خیر میگه به شرطی من بهت آب میدم که تو چشماتو بدی به من. خیر قصه ما که خیلی زیااااااد تشنه بوده میگه باشه و شر نامرد چشماشو با یه چاقوی تیز در میاره و آب هم بهش نمیده و میره. یه دختر خانومی تو اون نزدیکا کمک دست پدرش آب می برده و میاورده و گوسفندا رو به چرا می برده. یهو تا نزدیک میشه میشنوه از یه جایی صدای ناله میاد. نزدیک تر میره و می بینه بعله یه آقا پسری چشماش کنارشه و از درد ناله میکنه. از قضا ایشون علم طب داشتند و سریع میرن وبرگ درختی که مخصوص چشم درد هست ومیارن و بابا رو صدا میکنند. پدر دختر که مرد شریف و درستکاری بوده خیر قصه ما رو می برن خونه و دختر درمانش میکنه. خلاصه چشمای خیر خوب میشه و عاشق ناجی خودش میشه. ❣️

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین جستجو ها